آنها چند بخش هستند، نه چند لته. تفاوتش بیش از اینکه تکنیکی باشد، فحواییست.
و چه چیزی میتواند این تفاوت را تشریح کند؟
شاید ادبیات!
این بخشی از گفتگویی با اریک فیشل است در باره نقاشیهای چند-بخشیاش در نمایشگاه نقاشی I,You,WE در سال ۲۰۱۳. این نمایشگاه نقاشیهایی از دهه ۸۰ و اوایل ۹۰ را با موضوع «دیگری» گرد هم آورده بود. در این نمایشگاه بود که خبرنگاری در بارهی نقاشیهای Multi-Pannel فیشل پرسیده بود و او برای نخستین بار به تفاوت کوچک چند لته خواندن و چند بخشی دیدن تابلوهای آن دورهاش اشارهکرده بود. اشاره سربسته است. ادبیات چهطور میتواند میانجی درک این تفاوت باشد که از قضا بیشتر تکنیکی به نظر میرسد. چه تفاوتیست بین به عنوان مثال «سهلتهای» «آخرالزمان» آلبرینیو با نقاشیهای «چند-بخشی» او؟ پاسخ ادبیات به این ابهام شاعرانه است؛ Caesura. آنچه ما به فارسی میخوانیمش مکثلطیفه یا «درنگ».
ما حرف میزنیم، ما نفس میکشیم، ما میان حرفزدن نفس میکشیم. وقتی از رودکی میخوانیم؛ | سرو است یا بالا | نفسی میکشیم و سپس میخوانیم | ماه است آن یا روی | و باز نفسی میگیریم و | زلف است آن یا چوگان | و آهی بر میآید که | خالست آن یا گوی |. این مکثها حین خواندن شعر را Caesura. مینامند که حقشناس در فرهنگ هزاره برایشمعادل فارسی «درنگ» را برگزیده است. این درنگها، وقفهها که به طور معمول در میانهی مصرع رخ میدهد به شعر سکتههایی لطیف و برکشنده میدهد. در زبان انگلیسی هم از اشعار کودکان تا اشعار ویلیام باتلر ییتس و نمایشنامههای شکسپیر این درنگها دیده میشوند، یا بهتر است بگوییم شنیده میشوند. مکثی میان مصرع که در نوشتار با || نشانگذاری میشود.
I hear lake water lapping || with low sounds by the shore
(The Lake Isle of Innisfree by William Butler Yeats)
این مصرع از ییتس و درنگ ظریفش ما را به کاربرد Caesura در ادبیات انگلیسی حساس میکند: درنگ بیش از آنکه تکنیکی از سر اجبار عروضی باشد ملاحت شاعر است در جلبنظر، ایجاد توجه.
حال شاید بتوان به مالتیپنلهای فیشل دوباره نگاه کرد. «درنگ» در تابلوهای او وقفه در دستیابی به یک کلیت رواییست، محل اعراب تردید، دستاندازی که متوجهمان میکند سوژههای این نقاشی در تقطیعی زمانی/ مکانی/ فضایی یا ذهنی نسبت به هم قرار دارند. درنگی معرفتشناختی که حتی بر تصور ما از پیوستار زمانی که خودمان در آن هستیم هم طعنه میزند.
به Bayonne نگاه کنیم. به درنگ ظریف میان تابلو. زن روی صندلی نشسته و با دستانی زیر چانه و دخترکی بالرین. آیا ایندو در یک اتاقاند؟ پیوستار سایهی زن و صندلی در بخش دخترک این تصور را ممکن میکند، و آیا دخترک رویای زن نیست؟ آنها میتوانند با یکدیگر مرتبط باشند. آنها میتوانند یک نفر در دو زمان متفاوت باشند. حتی میتوانند با هم ارتباطی نداشته باشند. این درنگ تصویری – همپوشیده شدن یک قاب بر دیگری- به یک تعارض احساسی نیز اشاره دارد. زن میانسال در آستانهی ار دست دادن فروغ ممکن است به ژست جلوهگر دخترک با حسادت، تاثر یا رضایت بیندیشد. در عین حال فیگور دختر با لباس او نیز متعارض است، شیوهی قرارگرفتن پاها، بالاتنهی لاغرش که جلو داده حالتی تدافعی را نیز مبتادر میکند، حال به طرز برازنده و آرام زن در عریانیش نگاه کنید. این عریانی واجد یک جلوهی استعاری نیز هست. این بازهی گسترده از تفسیر، به واسطهی «درنگ»، به واسطهی تقطیع دو قاب از هم امکانپذیر شده است. اریک فیشل این تعارض میان زن و دختر را چون دانایان کل تفسیر نمیکند، به میانجی این درنگ «متبادر» میکند، مستفاد میکند. در عوض او به بینندهاش نه تنها امکان که مسئولیت تفسیر میدهد. شما انتخاب میکنید که کدام روایت را برگزینید اما زانپس در برابر سرنوشتی که برای سوژهی من انتخابکرده، مسئولید. به سالهایی که این تابلوها کشیده شده دقت کنید. دهه هشتاد در آمریکا فراخوان چپ نو برای حساسیت و مسئولیت در برابر «حوادث آمریکایی» ست. تلاشی برای اعطای حق تفسیر و توامان مسئولیت به جامعهای که دچار طاعونی به نام «سلسله مسائل شخصی»ست.
تابلوی A Visit to /A Visit From / The Island 1983 که در نمایشگاه I,You,WE محل توجه آن خبرنگار قرار گرفته بود یکی دیگر از دوبخشیهای فیشل است که وجه «تبادر معنی/مسئولیتپذیری دیدن» پررنگ داری دارد. تابلو عملاً واجد تعارض است. یک ساحل که برای سفیدپوستان محل تفریح است و برای پناهجویان هائیتی مقتل. دو بدن بر زمین افتاده یکی برای التذاذ و دیگری بیجان. یکی به دریا رفته، یکی از دریا رسیده.
البته درنگ در همه تابلوهای فیشل هم به معنی این تعارض نیست. اریک فیشل عموماً یک نئواکسپرسیونیست با نگاهی معرفتشناختی به سوژههاست. او در ژستوس آنها صرف یک شیوهی نشستن یا ایستادن را رویت نمیکند. بدنهای او شرححال تاریخ سوژهها هستند. منظور یک رابطهی دیالکتیکی میان نفس(ذهن) و بدنشان نیست، بل برعکس، یک معرفت از آنچه بدن به عنوان یک جسم مستقل خود تجربه کرده است و به ازای هر تجربه خمی و خطی برداشته است. بدن خودش را روایت میکند. فیشل به اقتضای تفکرات چپ خود به جسم بیش از یک هستیبدنمند مینگرد، جسم یک میدان از تقابل نیروهای کنشگر و کنشپذیر است و در هر تابلو نسبت بدن را با این کشند و برکشند دو نیرو مشخص میکند. در تابلو مثلث برمودا ما بدنهایی «ییلاقی» را میبینیم که به صورت مشخص با بدن «لاقید و مرتعش» مردی که در خواب راه میرود متفاوت است. همهی اینبدنها با بدن «لجامگسیختهگان» تابلو «همهی آنچه بین من وتوست».
اینک با علم بر این نگاه میتوان دوباره تابلوهای درنگ او را خواند. تابلو زن میانسال در شب عروسیش واجد همین مکث است. درنگی در فضا. تردیدی در کنش. او فکر میکند؟ بدنش محل غور است به سگی که اکنون در کنار دارد یا گربهای که باید بعد از این بپذیرد؟ یا اصلا ازدواجی در این سن؟ شاید هم مسئله اصلاً اینها نیست. این «بستار» تفسیر که به واسطهی درنگها در فضا ممکن شده، این گشودهگی مخاطب برای برداشت معنی و در نتیجه اعمال کنش متقابل در برابر متن ِتصویری که میبیند، دستاوردیست که این «درنگها» ایجاد کردهاند. درنگهایی که شاید بیش از کاربرد اسلاف ادبیاتشان متن را از نگاه قاهر هنرمند خلاص کرده، مانند رخنهای، شکافی اغواگر، بیننده را به دیدن درون تصویر درعوت میکنند.
از سوی دیگر اریک فیشل حتی از خود این شکاف/ لکنت بهرهای زیباییشناسانه میبرد. این لبهها و شیارهای گاه بر هم افتاده در قاب، مابهازای || های ادبیات میانهی مصرع در ادبیات هستند. دهههای انتهایی قرن پیش سالهای زیباییشناختی کردن شیار است. هر شکاف یک اشارت است. هر شکاف رسواکنندهی یک پس زمینهاست. هر شیار مُقسم کنشمند یک متن است. شکاف متن را به دو بخش تقسیم میکند، به قبل و بعد از خود. اختلالیست در کلیت، لکنتیست علیه فریبندگی سلاست. زیبایی خدشه در برابر توهم اندیشیدن. فیشل از همین || استفادهای زیباشناختی میکند. ارزشی نمادین به لبههای نقاشی میدهد، لبهها را به مرکز میکشاند.
به ابتدای متن باز میگردیم. پاسخ در ادبیات بود اما نه در بافت مالوف آن. پاسخ در لکنت و درنگ میان هجاهای متن است. در استنادیست که متن به خودش میکند و به همانترتیب مخاطب را دعوت میکند او نیز در متن مداخله کند. پاسخ در شیارهاست و لبهها.
+ برای دریافت این مطلب در قالب PDF اینجا را کلیک کنید: نوشتن بر درنگهای اریک فیشل