ده سال پس از آغاز جنبش سبز، در تلاطم بسیار رویدادهای داخلی و بینالمللی، آنچه از سر گذشته است، میرود که گم و فراموش شود. این فراموشی از دل اغتشاش در معانی و ماهیت نخستین آن پدیدار شده است. تغییر در دستهبندیهای سیاسی، شکافها و جداییها و صورتبندیهای تازه از چگونگی درک پدیدارهای سیاسی حاصل شده است که طبیعی مینماید. افراد و گروههایی که ده سال پیش در کنار هم بودند در مقابل هم و گاه، دشمنان دیروز به همپیمانان امروز تبدیل شدهاند. این تغییرات، دسترسی به آن واقعه را بیش از گذشته مشکل ساخته است. هرچند بازسازی واقعی آن اتحادها در دوره تازه خیالی خام است اما معنا و ماهیت آن رویداد همچنان در ورای مجادلات، راههایی برای آینده و درک اجتماعی از واقعیت سیاسی را باز نگه میدارد.
امر سیاسی، معنای از دست رفته
در سیاست حاکم بر جهان لیبرال دموکراسی، رابطه حزب با مردم از جنسِ رابطه بامیانجی و سلسلهمراتبیِ دولت با مردم است. حزب، «سیاست» را با «مدیریت» اینهمان ساخته و دست به کار مهندسیکردنِ امور عمومی و اداره کارشناسانه همه چیز میزند. نتیجه این کارشناسی چیزی نیست جز غیر سیاسی شدن تودهها و تبدیل آنها به ابزارهایی صرف برای رأی دادن. در این میان آنچه از دست میرود جانمایه سیاست و آنتاگونیسم موجود در جامعه است. واقعیتی که هم در پارلمانتاریسم غربی و هم در حکومتهای اقتدارگرا و پوپولیستی جهان سوم به چشم میخورد. سرشت مشترک اینجاست که در همه این مدلها، سیاست به یک رشته تخصصی بدل شده که فقط کارشناسان قادرند از آن سر درآورند. فرمان «خیابانها را رها کنید» در واقع طنین صدای مشترک پلیس و سیاست منفعل است. درحالی که سیاست به واقع کنشی مخالفتجویانه است؛ مخالفتجویی با پلیس یا همان مکانیزم توزیع امر محسوس. توزیع امر محسوس نظامی است که حدود کنش سیاسی را به گونهای که وضعیت کلی آحاد مردم را بر اساس محول ساختن جایگاه و نقش هر یک در ساختار اجتماعی تعیین میکند، مشخص میسازد: مردم باید در انتخابات شرکت کنند و سپس کنش سیاسی را به نمایندگانشان محول سازند (یعنی اینکه به خانه بروند و اگر حرفی دارند از مجرای قانونیاش، که سیاستمداران هستند پیگیری کنند). بهواقع حزب، در این جا، چیزی جز نوعی پلیس نقابدار نیست.
«سیاست» به تعبیر هانا آرنت در دو معنا به کار رفته است: یکی حکومت کردن و تحت حکومت قرارگرفتن و دیگری مشارکت عموم در امر خود. این دوگانگی ریشه در فلسفه یونان دارد. افلاطون، سیاست را امر شبان یا فیلسوف- پادشاه میداند و پروتاگوراس آن را امر همگان یا جوانان- شهروند. با وجود این، جورجو آگامبن استدلال میکند که سیاست در طول تاریخ همواره به معنای صورتهای متعالی و نیک حیات پنداشته شده است. به همین سبب، حیات برهنه که فصل مشترک مابین انسان و دیگر موجودات است، به مثابه امری بیرونی از حوزه سیاست طرد شده و در حاشیه آن قرار گرفته است. از این رو از «پولیس» ارسطو گرفته تا قوانین مدنی روم باستان و دولتهای مدرن امروزی همه حاصل این برخورد دوگانه با زندگی هستند و این سرشت متناقض حیات سیاسی است؛ بدین معنا که آدمی برای سیاسی شدن باید از زندگی حیوانی خویش دست بردارد تا جامه شهروندی بر قامتش متناسب و استوار شود و شایسته دریافت عنوان انسان سیاسی شود.
آگامبن ریشههای این تلقی را به یونان باستان برمیگرداند که در زندگی مصرفی مدرن نیز تجلی یافته است. آگامبن مینویسد که یونانیان برای بیان زندگی از دو واژه متفاوت از لحاظ معناشناسی و ریخت شناسی- اگرچه از یک تبار مشترک ریشه شناختی- بهره میبردند: Zoe که دلالت دارد بر واقعیتِ صرف زیستن در اشتراک با همه موجودات زنده (حیات ناب یا برهنه به تعبیر آگامبن)، و bios که اشاره به صورت یا شیوهای از زیستن دارد که خاص یک فرد یا گروه است.
به همین دلیل هم افلاطون که در «فیلبوس» از سه نوع حیات سخن میگوید و هم ارسطو که د ر«اخلاق نیکوماخوس» حیات متفکرانه فیلسوف را ازحیات لذتجویانه و حیات سیاسی جدا میانگارد، هیچ کدام هرگز ازواژه Zoe استفاده نکردهاند.
به نظر آگامبن این مسئله از این واقعیت ساده حکایت میکند که آنچه برای این دو فیلسوف اهمیت داشت، ابداً زندگی شخصی وطبیعی نبود، بلکه یک شیوه خاص حیات مدنظر بود. به همین دلیل ارسطو در کتاب سیاست خود، غایت سیاست را زندگی منطبق با خیر میداند. از دیدگاه آگامبن از دنیای کلاسیک تا به امروز، زندگی عادی و طبیعی از سیاست رانده و طرد، و در محدوده خانه، حبس میشود. چون هدف جامعه کامل یا سعادتمند از دیدگاه ارسطو عبارت است از تضاد واقعیت صرف زیستن با سیاست، به همین سبب، ارسطو در کتاب سیاست خود سازوکاری از سیاست عرضه میکند که در سنت سیاسی، حاکم میشود؛ آنجا که وی درباره سیاست میگوید: «سیاست برای زندگی به وجود آمده، ولی ذاتاً به خاطر زندگی نیک تدوام مییابد». شکل جدید این روایت حاکم را در دوره مدرن میتوان در سیاستزدایی شدن جوامع جدید و حاکم شدن نوعی دموکراسی نمایندگی مشاهده کرد که مردم، کنش سیاسی را تماماً به نمایندگانشان میسپارند و به خانه میروند. این تجربه را ما در دوره خاتمی وحاکمیت اصلاحطلبان به وضوح داشتیم. کنش سیاسی نابی (رای اکثر جامعه به تغییر وضعیتشان) که تداوم نیافت و همه را به زندگی شخصیشان بازگرداند.
مسئله زیست سیاست این است که برای رهایی میباید این شکاف تاریخی بین زندگی برهنه و سیاست از میان برود. آرنت به ما یادآوری میکند که هر نوع سرکوبی نتیجه تقلیل سیاست به معنای «حکومت کردن» است. در واقع تنها با ورود Zoe به مفهوم سیاست است که مقاومت در برابر بازتولید سرکوب در زندگی شهروندان، ممکن میشود. این فرایند مکانیزمی است که از فروکاستن سیاست به نهادهای سیاسی درمقام یک تخصص، مقابله میکند.
آنچه تحت عنوان سیاست در جهان امروز نئولیبرال اتفاق میافتد، مجموعهای از رویههاست که از طریق آنها رضایت مردم حاصل میشود، قدرتها سازمان مییابند، جایگاهها و نقشها توزیع میشوند و نظامهای مشروعسازی استقرار مییابند. در این حال حاکمان در کوشش برای صیانت از وضع موجود تمام راهکارهای دفاعی را به کار میبندند و در تلاشی اساسی، سیاست را امری دور از دسترس و در لایههای نهان هرم قدرت پنهان میکنند. ژاک رانسیر این سیاست نئولیبرال و رایج را، سیاست منفعل مینامد. انتخابات، پارلمانسازی و تفکیک قوا در بسیاری از جوامع به اجرا در میآید اما سیاست فعال؛ سیاستی است که بر برابری همگان و همه کس توجه دارد. رانسیر معتقد است برابری منفعل که مبتنی بر عدالت توزیعی است، سیاست نیست، انتظامیگری (policing) است.
تأکید رانسیر بر برابری در آغاز جنبش سیاسی است. او سیاست نئولیبرالیستی را متهم میکند که وعده برابری را در انتهای کنش سیاسی میگذارد و مانع بروز تمایلات فعالانه و برابریخواهانه مردمی میشود که در تصمیمگیری نقشی ندارند. هدف سیاست مدیریتی آن است که با توسل به انتظامیگری یا همان پلیس، این واحد را از بین ببرد و بخشی از آن را بر بخشهای دیگر مسلط گرداند؛ مثلاً در تلقی پارلمانتاریستی، نخبگان سیاسی را به جای مردم جا بزند. دقیقاً به همین دلیل است که رانسیر میگوید، سیاست در معنای نئولیبرالش در واقع امتداد همان پلیس است. منطق پلیس، مدیریت مدنی است: تقسیم فضا- زمانها و شیوههای بودن و انجام امور که به طور تحتالفظی یعنی تفکیک آنها به مجاز/ممنوع، گفتنی/ نگفتنی و در عین حال سهیم کردن شهروندان در این فضا-زمانها و شیوههای تفکیکشده بروز و ظهور در جامعه. پلیس از سویی درکار متفرق ساختن مردم در خیابان است (تصویر آشنای گاردیها) و از سویی دیگر با تخصصی کردن فضای سیاسی، آنها را از سیاست جدا میسازد. پلیس میخواهد در نظم سیاسی موجود، همه اجزا جامعه شمردهشده، به حساب آمده و به آنها جایگاه مناسبشان اختصاص داده شود. خلاف آمد این داستان ظهور مردمی است غیرقابل تقسیم که با استانداردهای توزیع و تقسیم امور محسوس، اختلاف نظر دارند. در این صورت قابل درک است که چگونه سیاست غیرمردمی و نخبهگرا میتواند نقش پلیس را تداوم بخشد هرچند در تضاد با پلیس واقعاً موجود باشد.
سیاست به معنی راستیناش، کنش مردم طرد شدهای است که میخواهند برابری خود را به انتظامیگری ومنطق پلیس اعلام کنند. سیاستْ قلمرو طبقهای خاص و مباحثه پارلمانی نیست، بلکه در مقامِ کنشی سوبژکتیو خطابش به تمامی بیصدایان و مطرودان است. مداخلهای است که برابری را از همان آغاز اعلام میکند و منتظر باقی نمیماند که عدالت توزیعی، برابری را در آخر به او هدیه کند. مردم واحدند و سیاست دموکراتیک آن است که آنان از همان ابتدا در مداخلهای که همگان در آن برابرند، سیاست دموکراتیک را خلق کنند. از این حیث تأکید صرف بر رویههای مرسوم سیاست از قبیل رای دادن و شرکت در جلسات حزبی و جز آن، کامل نیست و امر سیاسی را مخدوش میکند.
اصلاحطلبی مرسوم یا همان بوروکراسی سیاسی
شاید اینجا مناسب باشد برای درک بهتر موضوع به اتفاقات سالهای پایانی دوره اصلاحات و تحصن نمایندگان مجلس ششم باز گردیم. اقدام شجاعانه نمایندگان معترض مجلس در آن روزها راوی شکست سیاست پارلمانی برای آزادی مثبت بود.
داستان تبدیل سیاست مردم در دوم خرداد به بوروکراسی سیاسی از نگاه سیاسی خود متحصنین برخاست. دوم خرداد لحظهای بود که دموکراسی به معنای راستین آن رخ داد. مردم، سیاست را به گونهای رهایی بخش تجربه کردند و برای بهبود وضعیتشان دست به کنشی عمومی زدند. به زبان رانسیری، دوم خرداد اگرچه رأیگیری و انتخابات بود، اما در کلیت انضمامی خود مداخله و کنشی بود غیرمرسوم که مردم از همان آغاز به عنوان انسانهای برابر، دست به کنش سیاسی زدند. آنها در کنشی سیاسی که برابری پیش فرض آن بود، به خاتمی رای دادند. اما بعدها این برابری در جریان اندیشیدن به برقراری یک نوع پلیس سیاسی فراموش شد.
بیمعنا شدن سیاست درست از فردای انتخابات آغازشد؛ جایی که سیاست در سیستم بروکراتیک دولت اصلاحطلب ادغام شد. از مردم بابت رأیشان تشکر به عمل آمد و از آنها خواسته شد به خانههایشان بازگردند و سیاست را به نمایندگانشان واگذارند؛ بیتوجه به اینکه هیچ رهاییای توسط «نمایندگان» ممکن نمیشود و رهایی متضمن حضور عینی همگان در سیاست است به گونهای که پلیس را به عکسالعمل وادارد.
نگاه نئولیبرال – اصلاحطلب به این مسئله توجه نداشت که تمامی پروژه اصلاحی زاییده کنش مردمان طردشدهای بود که در مداخلهای همگانی و برابر، سیاست را به میان کشیدند. سال ۷۶، انتخابات، این فرصت را برای آنان گشود و سال ۸۸ این فرصت را از آنان گرفت و به خیابانها سرازیر کرد.
نگاه پارلمانتاریستی به سیاست، وضعیتی را شکل میبخشد که مردم در آن نه تنها فاعلان اصلی سیاست نیستند که با به حاشیه رفتن از صحنۀ سیاست، روند امور، مشخصاً در دست نخبگانی قرار میگیرد که به واسطه همین ویژگیشان، یعنی نخبهبودن، خود را کارآمدتر از آحاد مردم میدانند، و لذا در باب سازوکار مدیریت کلان واقعهای که خود مردم خلق کردهاند، پشت دیوارها تصمیم گیری میکنند. تصاویر گفتوگوی نمایندگانِ- حال امروز زندانی پلیس- در پشت درهای مجلس، با هم و با نمایندگان دولت واعتراض بدون مفصلبندی با مردم، تنها مقدمات حذف خود آنها را فراهم ساخت. در برابر ساختاری که حتی سیاست تقلیلیافته به نمایندگی (نئولیبرال) را تحمل نمیکند، حذف کردن مردم از سیاست از سوی دموکراسیخواهان در واقع تنها خود آنها را قربانی میکند.
فروکاستن دموکراسی یا سیاست به نمایندگی حاوی این پارادوکس است که در هر دولتی اصل «حفظ دولت» از بنیادیترین اصول است که در نتیجۀ آن نخبگانی که در مقام نمایندگان خواست و ارادۀ مردم معرفی میشوند تحقق چنین خواستی را فرع بر اصل فوق میدانند. در واقع گرچه دموکراسی پارلمانتاریستی داعیۀ نمایندگیِ کلیت جامعه را دارد، لیکن آنچه همواره در عمل اتفاق میافتد حذف بخشهایی از این کلیت از عرصۀ شهروندی است. این حذف و ادغام سرشت سیاست نئولیبرال است. افراد درمکانیزمی ادغام میشوند که پیشاپیش از آن حذف شدهاند.
در طی این تقسیم کار بورژوایی بین نخبگان سیاسی و مردم، که در همنظری با رانسیر میتوان آن را تابعی از منطق توزیع امر محسوسِ قلمرو پلیس دانست، عملاً منافع نخبگان سیاسی و اقتصادی به مثابه منافع «مردم» بازنمایی میشود. این داستان سرشت مشترک تمامی کنشهای بی چیزان بوده است. پس از طغیان و بروز صدای مطرودان در برابر حاکم، سروکله نمایندگان پیدا میشود. «نمایندگی» در واقع چیزی نیست جز برهم خوردن «همارزی» و برابری مردم. گروهی از مردم از بدنه جدا میشوند و سعی میکنند راهبری مردم را به عهده بگیرند. در اینجاست که سیاست رسمی، کارشناسی، علمی و تجملاتی شکل میگیرد. در واقع سیاست از دسترس عموم خارج شده (سیاستزدایی) و به نمایندگان سپرده میشود. در این وضعیت دستگاههای مختلف فرهنگسازی و اقتصادی سعی میکنند شکاف ایجاد شده به سبب فقدان سیاست را با چیزهای دیگری پر کنند.
تمامی داستان استحاله سیاست مردم را میتوان در این تعبیر درخشان کورنلیوس کاستوریادیس درباره انقلاب فرانسه خلاصه کرد که: «در فاز اول انقلاب فرانسه، انقلابیون هیچ میبودند اگر مردم در صحنه نمیبودند. در فاز دوم، انقلابیون هیچ میبودند اگر مردم در صحنه میبودند». هنگامی که تکیه از «مردم» برداشته میشود، فیالواقع، سیاست از مردم جدا میشود. در این صورت است که سیاست شکل رسمی به خود میگیرد و «سیاست-مردم» منحل میشود.
سیاست در معنای رهاییبخش، عرصهی اعتراض و حضور مردم در جامعه است که صدای خود را همپای صدای قدرتمندان جامعه برمیسازند؛ جایی است که حذفشدگان جامعه به نمایندگی از کل جامعه به میان میآیند. به تعبیر ژاک رانسیر، سیاست راستین، آن جایی است که اجحاف وجود دارد؛ نقطهای که تودههای مورد اجحاف قرار گرفته را به صحنه میآورد و بساط حاکمان را بر هم میریزد. سیاست در درون دولت شهر یونانی، در نقطهای شروع میشود که مردم با زور و فشار بر الیگارشی حاکم، خواستههای خود را به او تحمیل میکنند. به این ترتیب برای رانسیر، سیاست مقابلهی محکومان با حاکمان است برای مطالبهی آن چه از آن باز داشته شدهاند.
از این منظر بدون وجود تفاوت میان حاکمان و محکومان، سیاست ممکن نیست. از این طریق است که محکومان، آنها که «هیچ»اند، خود را به عنوان «کلیت» جامعه مطرح میکنند. سیاست راستین، مذاکره بین صاحبان قدرت که در مورد تعیین مسائل با هم مذاکره میکنند نیست، حتی اعمال قدرت نیز نیست: بلکه سیاست لحظهای است که حذفشدگان و مطرودان جامعه، صدا پیدا میکنند. رانسیر در این مدل با ترسیم demos (مردم عامه) در برابر polis، سیاست راستین را پیکار صدای مطرودان – یا همان طبقهی فرودست- در برابر حاکمان میداند. لحظه نمایش مردمانی که در نظام پلیس سهمی ندارند و به سهولت «مجرم»، «اوباش» یا «تروریست» خوانده میشوند و از عدالت در نظام اجتماعی-سیاسی بهرهای نمیبرند؛ مردمی که آرمانشان چیزی نیست جز برابر شمرده شدن و تعلق داشتن.
جنبش سبز و فراخوانی سیاست راستین
جنبش سبز در این صورتبندی لحظهای بود که سیاست در ایران به نوزایی دست زد و نمایندگان دیروز باور کردند که حذف مردم در سیاست برای سیاست و آزادی مخاطره آمیز است. هرچند همواره میل به نمایندگی و مدیریت کردن سیاست در شرایط جدید نیز قابل ردیابی است.
رهبران جنبش سبز در برابر تقلیل سیاست بروزیافته در جامعه ایران به نهادهای نمایندگی مقاومت کردند. آنها سعی نکردند در مقام نمایندگان مردم خود را جا زده و به گونهای تکین برای آینده تصمیم بگیرند. اصرار آنها بر بخشی از بدنه مردم بودن؛ بدنهای هم ارز و تن ندادن به نقش تصمیمگیرنده بزرگ (نخبه سیاسی) به جای همه مردم (چیزی که سیاستمداران اپوزیسیون از آنها انتظار دارند) جنبش سبز را همچنان برای پلیس مخاطرهآمیز نگه داشت. موسوی با برقراری پیوند میان سیاست و زندگی (جنبش سبز را زندگی کنیم) و تاکید بر سیاست مردم (جنبش سبز رابه درون خانوادهها ببرید) بار دیگر توانست تجربه زیست سیاسیِ فعال را برای مردم زنده کند. در واقع موسوی «وفاداری» خود به انقلاب و دوم خرداد را با اتکا بر دموس، در جنبش سبز نشان داده است. او با حمایت از مردمی که به تسخیر سیاسی خیابانهای شهرشان آمده بودند به آنها برابریشان را یادآوری کرد و عملاً با حضور در بین جمعیت، به تک تک تنهای طغیان کرده نشان داد که با آنها برابر است. او بدنها را پشت هیچ در بستهای به «پلیس» تحویل نداد و بیشک این راز آگاهی سیاسیای است که همچنان کنشگران را در صحنه سیاست راستین نگه میدارد. مسئله مهم اینجاست که اگر چنانچه روزی در این نوع از سیاست، نمایندگان مردم بخواهند مذاکرهای با پلیس داشته باشند آن چیزی که باعث میشود، بتوانند امتیازی به نفع زندگی مردم بگیرند تنها طنین صدای جمعیت در خیابان سیاست است.
با فروکش کردن خیابان و سرکوب جنبش سبز، ایده اصلاحطلبی در شکل تخفیفیافته آن یعنی میانهروی بازگشت. معادلات بینالمللی نیز گفتمان امنیت ملی را به این شکل تخفیف و تحقیریافته تزریق کرد. هرچند نیروهای جنبش سبز در این فرایند به اشکال دیگر تقسیم شده و منازعات تازه شکل گرفت، اما همچنان در ناخودآگاه سیاسی جامعه به میانجی جنبش سبز ارتباط سیاست و مطرودان باقی ماند و همچون نیرویی ذخیرهشده و بالقوه به حیات خود ادامه داد. اعتراضات و جنبشهای فرودستان و بیچیزان، تجلیهای آن بالقوگی هستند که تداوم یافتند. جنبش سبز پیش کشیدن معنایی از یاد رفته و سرکوب شده از سیاست بود که خود را از تمامی اعضا و حامیانش جدا میکند. دیگر مهم نیست چه کسی به آن واقعه امروز چگونه مینگرد و چه نسبتی با آن دارد، آنچه مهم است آن معنایی است که با جنبش سبز در سیاست مرسوم شکاف انداخت و راه آلترناتیوی را عرضه کرد.
پانویسها: