یک. اورستیا
بر فراز تختهسنگی خزهبسته، در کرانهی ساحلی. طوفانی ده ساله رگبارِ باران را بر چهرهی رنگپریدهی دخترکی افتاده بر سنگ میکوبد. خنجری کشیده میشود. و آواز دخترک بر کرانهی جزیرهی آئولیس1 میپیچید.
دو عقاب در آسمانِ گذشته اوج میگیرند پیش از آنکه بر تنِ مادهخرگوشی فرود آیند. و بلعیده میشود خرگوش با بچهای که در شکمش داشت.
این قصهای بود که کالخاسِ2 پیشگو بر عرشهی کشتی یونانیان، هنگامی که صخرههای ساحل آئولیس را دید از نظر گذراند. در بازگشت از جنگی که برای یک زن درگرفته بود. اینجا همانجایی بود که آگاممنون یوغِ الزام را بر گردن نهاد. و خنجر را بر گلوی دخترش ایفیژنیا کشید؛ قربانیای برای پایانِ جنگ. اینجا بود که پیشگوییها حقیقت یافت و نفرین خاندانِ آترئوس به وقوع پیوست. نفرینی که خون طلب میکرد.
دو.
وضعیتِ وحشتناکِ دانستن. آگاهی بر خطری که در پیش است و ناگزیر بودنش. این سایهای است که بر اورستیا افتاده است. همواره. و بهخصوص در نمایشنامهی «آگاممنون». حتی آنجا که آتشدانهای آرگوس، بوی پیروزی را در شهر پراکندهاند و سردار از جنگ به خانه بازگشته… در پسِ همهی کلمات وحشتی نهفته است. از آگاهی به آنچه ناگزیر است. آگاهی به خون.
سه.
«این خانه بوی خون میدهد».3
کاساندرا، بردهی جنگآورده اینگونه میگوید؛ ایستاده در مقابل خانهی خاندانِ آترئوس که فرش قرمزش برای آگاممنون پهن شده. هر گامِ آگاممنون به سوی مسلخی که کلایتِمنِسترا برایش تدارک دیده کلمهای میشود بر زبانِ کاساندرا که لقبی دیگر نیز دارد: پیشگو.
«او [آپولون] کاری کرد که هیچکس پیشگوییهایم را باور نکند».4
چهار.
کاساندرا در نمایشنامهی «آگاممنون» پس از سکوت طولانی ابتداییاش به یونانی حرف میزند. از آواها و نالههایی شروع میکند که از میانِ آنها میتوان کلمهی آپولون را تشخیص داد. پس از لحظههایی خلسهوار (تشنج؟) جملات مبهمی پرتاب میکند. کلامِ آیسخولوس به حد اعلای خشونت در زبان میرسد. پیرانِ آرگوس نمیدانند او چه میگوید. از بردهی ترواییشان میخواهند «صریح»تر حرف بزند. کاساندرا اما انگار دارد از چیز دیگری میگوید. آرگوسیها برای درکِ سخنان کاساندرا هیچ راهی جز دایرهی زبان ندارند. اما عدمِ پیروی کلام او از نظمِ زبان شکافی را منجر میشود که میان آنها و کاساندرا فاصله میاندازد. آیا این استعاره است؟
ارسطو در بوطیقا ادعا میکند که یک استعارهی مناسب «متضمن درکِ شباهت در عین تفاوت است». (۴۶؛ قطعهی ۲۲) کویین تیلیانوس میگوید «زبان تماماً مجازی است، زیرا رتوریک همانا شکل یا تصویرِ عبارت زبانی است و هر اندیشهای باید به صورتی خاص درآید تا بیان شود» (۸۰۳، قطعهی ۹-۱-۱۲).5
یعنی در پس واگویههای غریبِ این بردهی تروایی «معنا»یی، «اندیشه»ای نهفته است؟ آیا استعارهی «کلام» او را که بشکافیم به «اندیشه»اش پی خواهیم بُرد؟ رتوریکِ کاساندرا آیا فُرمی است برای بیان «آن چیز دیگر»؟
تفسیری در کار نیست. اگر استعارهای در کار باشد، در کلام، در هذیانگوییهای پیشگویانهی کاساندرا نیست؛ استعارهْ خودِ کاساندراست.
پنج.
بر اساس تاریخی نانوشته که از آن هیچچیز باقی نمانده، زمانی دور، شاید آیسخولوس شبی در خواب صحنهای دیده باشد؛ صحنهای از یک تئاتر که فرش قرمزی در میانش گسترانیدهاند. آگاممنون به همراه کلایتمنسترا به درونِ خانه میرود. آرگوسیها در دو طرف ایستادهاند و کاساندرا نیست. و به سخن میآید: همان هنگام سیاهچالهای در میان ظاهر میشود. سیاهچالهای که لباس از تنِ همسرایان میکَنَد، فرش قرمز را تکهتکه میکند و خانه را به درون خود میکشد. همه چیز را میبلعد و در بیزمانی و بیمکانی، کلمات و نمودهایشان در هم میآمیزند. داستان خطی نمایشنامه تقطیع میشود و وضعیتِ «اورستیا» منحل میگردد.
وضعیتِ کاساندرا، استعارهی کاساندرا (شاید) همین باشد.
شش.
[ ]
هفت.
آیا تا بهحال صحنهی قتل آگاممنون در خانهاش را دیدهاید؟ بله، دیدهاید. اما این صحنه در تراژدی اورستیا وجود ندارد. همهچیز در پسِ پرده اتفاق میافتد و توصیفهای صریح دربارهی آن، تصاویری میسازد که ما را به درون کاخ میبرد. تخیل صحنهی باشکوهی میسازد که به راحتی تصورپذیر است. و این صحنهی نادیده است که موتور محرک تراژدی برای رسیدن به پایان خوشاش در آریوپاژ را راه میاندازد. اگر رئالیسمِ تراژدی را کنار بگذاریم و بر حاشیهاش تمرکز کنیم، سیاهچالهی کاساندرا را به تمامی خواهیم دید. توقفِ تراژدی. اینجاست که اگر به سیرِ آشنای اورستیا توجه نکنیم و کاساندرا را از بافتِ اورستیا جدا کنیم، بالقوگی موجود در تراژدی آگاممنون را میبینیم که در قامت کاساندرا رها میشود. سیاهچالهی پرتناقضِ حقیقت. ذهن ما بهخواندن تراژدی بهعنوان روایتی خطی از مجموعهای فجایع عادت کرده است. این عادت مانع از تمرکز بر حاشیههای تراژدی میشود. حاشیهای همچون کاساندرا.
هشت.
زنجیرهی وقایع تراژدی، زنجیرهی فاجعههاست. فجایعی که همواره در حال رخدادناند. خطاهای انسانی، فرمانهای الهی و زنجیرههای انتقام، پیوسته ادامه دارند. ما با این رویدادها مواجه میشویم اما اینها نمودهای فاجعهاند. فاجعه جایی ورایِ نمودهایش است.
وقتی کاساندرا در مقابل خانهی خاندان آترئوس دهان باز میکند که حرف بزند، هیچکس نمیتواند بفهمد او چه میگوید. چیزی برای گفتن وجود ندارد. کاساندرا خودْ روی لبهی فاجعه ایستاده و جهتِ فاجعه را به آرگوسیها، به آگاممنون و کلایتمنسترا و به ما نشان میدهد. فاجعهای که از جنگ برآمده و نمودهایش در پیشگوییها و کشتارِ روی صحنه پیشِ چشم است. وضعیتِ سیاهچالهایِ کاساندرا مبهم است و این ابهامِ فاجعه است.
آنجا که دستگاههای فلسفی فرو میپاشند و توانی برای اشاره به فاجعه ندارند، بالقوگیهای تراژدی، به ایدهی فاجعه فکر میکند.6
آرگوسیها در مقابل نمودهای فاجعه به آنسوی نمودها، به شر حقیقی اشاره میکنند:
«شری که خود را فضیلت بشمرد، پارانویای مردانی است که ذهنشان فرو پاشیده است».7
نُه.
کاساندرا گسست در ایدهی تراژدی است.
همانقدر تفسیرناپذیرْ که تراژدی.
ده.
کاساندرا:
یک چیز مانده.
میخواهم دیرخهی خود را بخوانم.
آفتاب را به دعا میخوانم، این آخرین دقیقهی زندگی را:
بگذار تا دشمنانم با خود خون بپردازند
بهای آنچه با من کردند –
من تنها بردهای مذبوحم، مشتی از خروارِ مرگ
اما شما،
آی آدمها
آی آدمیان-
هنگامی که انسان شاد است، سایهای میتواند
واژگونش کند.
هنگامی که زندگی تباه شود، اسفنج خیسی
تمام تصویر را پاک میکند.
برای شماست،
برای شماست،
که دل میسوزانم.8
[کاساندرا خارج میشود].
پانوشتها: