«اثری که باید ناتمام بماند…» (بورخس، داستانِ «پیِر مِنار، نویسندهی کیشوت»)
«پیِر مِنار»ِ داستانِ بورخس میخواهد چه چیزی را خلق کند؟ این پرسشی ابتدایی است. متن داستان اطلاعاتی اندک و مبهم در این باره به ما میدهد. راوی متن که درصدد تهیه فهرستی دقیق از مکتوبات اوست، مینویسد: «این اثر که شاید برجستهترین نوشتهی زمان ما باشد، تشکیل شده است از فصل نهم و سیوهشتم از بخش اول دن کیشوت و قطعهای از فصل بیستودو.» راوی داستان/نویسندهی گزارش تکملهای بر این توضیح گیجکننده و به ظاهر شوخطبعانه میافزاید و میگوید: « من میدانم که چنین ادعایی ظاهراً پوچ و باطل است؛ توجیه این «پوچی» هدف اصلی این یادداشت است.»
توضیحات بعدی متن بورخس، پاسخ به پرسش ابتدایی را مُدام به تعویق میاندازد و تنها به ابهام موضوع و لقکردن اصل پرسش میانجامد. «…یکی از آن کتابهای جعلی و انگلوار که مسیح را در یک بلوار، هلمت را در یک لاکانیبر یا دن کیشوت را در وال استریت قرار میدهند. مِنار، مثل هر آدم خوشذوقی، از آن تقلیدهای مضحک و بیهوده نفرت داشت.» و در ادامه میخوانیم: «ضرورتی ندارد که بگوییم هدف او هرگز صرفاً بازنویسی/رونویسی ِ قالبی از روی اصل نبوده است.» و سرانجام این توضیح کلیدی : «او نمیخواست «کیشوت دیگری» بنویسد، او میخواست «کیشوت خودش» را توصیف کند.»
متن بورخس محل اتصال همین مسیرهای متنافر و متفاوت است. پلات داستان به گونهای طراحی شده تا از ارائه پاسخی روشن و دقیق به آن پرسش ابتدایی طفره رود و دستیابی به آن را عملاً غیرممکن کند. چه اینکه دریدا به ما نشان داده است باور به وجود چنان پاسخ قطعی، معنایی بیرون از متن، ناشی از «باور به حضور» و «سرکوب غیاب» است و آن را «لوگوسمحوری» میخواند. اما داستان با سیر دلالتهای بیانتها و فقدان مدلول نهایی و استعلایی، امکان انحراف و تفاوت را میگشاید. دریدا در «درباره گراماتولوژی»، با اشارهای تلویحی به قطعهای از جمهوری افلاطون(۱)، مینویسد: «در این بازیِ بازنمایی، نقطهی خاستگاه دستنیافتنی است. چیزها، آبها و تصاویری که در آنها افتاده است، و ارجاعات بیپایان هرکدام به دیگری وجود دارد، اما هیچ سرچشمهای وجود ندارد.» خاستگاه، تفاوت است. ذات هستی تکثر و تفاوت است، نه اینهمانی. هیچ نقطهی استعلایی بیرون زبان(نوشتار) وجود ندارد که بتوان با تکیه بر آن معنای متون را دریافت. تنها چیزی که در متن تولید معنا میکند، خودِ متن است. بنابرین تمایز درون و بیرون، متن و بیرون متن، هرگز مرزی واضح نداشته است. و دریدا میکوشد از طریق محوکردن مرز میان نوشتن و خواندن، این مرز را از بین ببرد.
حال اگر با تغییری کوچک در سوال ابتدایی به همراهی با دریدا ادامه دهیم ، خواهیم دید راههای تازهتر و متنوعتری برای مواجهه با داستان بورخس از دل عناصر بوطیقایی آن جلوهگر میشوند. سوال ابتدایی بهنوعی مبتنی بر یک پیشفرض استعلایی است؛ از پیش چیزی برا خلق کردن وجود دارد، مخلوق ثابت و نهایی در انتهای راه «حضور» دارد، و کار نویسنده طی کردن این مسیر برای دسترسی به آن است؛ چه اگر به آن برسد، نویسندهای موفق و اگر نرسد، نویسندهای شکستخورده قلمداد خواهد شد. حال آنکه نوشتار محل غیاب و تفاوت است. در تفکر دریدا اولویت نوشتار به معنای اولویت تصویر بر اصل است. ایده اصالت ندارد، بلکه حرکتِ ثبت کردن است که اصالت دارد. بنابرین پرسش ما از داستان، نه پرسش از چیستیِ نتیجهای در آینده، بلکه پرسش از صیرورت و «شدن»ِ اکنون آن – همچون نیرویی درونی – است: «پیر منار»ِ داستان بورخس چه چیزی را خلق میکند؟
بنابر فهرست آثار قلمی مِنار، او در وهلهی نخست یک «خواننده»ی جدی تاریخ و ادبیات و هنر و فلسفه است و عمده مکتوبات او «درباره»ی دیگران و دربارهی «امکانهای دیگر» است : رسالهای دربارهی امکان ساخت واژههای شاعرانه، رسالهای دربارهی بعضی تشابهات میان فلسفه دکارت و لایبنیتس، رسالهای دربارهی امکان غنیتر کردن بازی شطرنج با کنار گذاشتن یکی از پیادهها، کتابی دربارهی ترتیب راهحلهای مسئله مشهور آشیل و لاکپشت و… (شباهت حوزههایی از فکر که منار روی آنها کار کرده با موضوعات مورد علاقه بورخس اصلاً تصادفی نیست!)
«خواندن» چیست؟ برای بورخس و دریدا، خواندن هرگز عملی تخت و یکسویه نیست، بلکه شرکت کردن در «بازی» تفسیر و تولید معنا از خلال آن است. خواندن شکلی از خلق کردن است، همانطور که نوشتن چیزی نیست مگر خواندن متون، بویژه آنکه با برجستهکردن حاشیهها تصور یکپارچگی متن اصلی را از بین میبرند و مسیرهای واگرا در آن مییابند. بنابرین نوشتن خلق از عدم نیست، بلکه ایجاد اتصال میان تفاوتهاست. در متن داستان میخوانیم : «سر وانتس شدن و دست یافتن به خلق کیشوت به نظر مِنار چالش کمتری داشت تا همچنان پیر منار ماندن از طریق تجربههای منار به کیشوت رسیدن.» رسیدنی که همواره به تعویق میافتد. تنها صیرورت است که وجود دارد. منار در نامهای به راوی مینویسد : «کاری که بر عهده گرفتهام در اصل دشوار نیست؛ فقط کافی بود نامیرا باشم تا آن را به پایان برسانم.» در جهان ما موجودات میرا هیچ نقطهی پایانی وجود ندارد. و به همین دلیل است که راوی/بورخس میگوید این اثری است که «باید ناتمام بماند.» و آنچه از کیشوت به یاد میماند «تصویر قبلیِ مبهمی از کتاب هنوز نانوشتهای» است.
خلق اصلی مِنار همینجاست؛ او کیشوت را از «کتاب دن کیشوت» رها میکند. در روایت رسمی و خطی تاریخ، دن کیشوت فصلی و لحظهای از تاریخ ادبیات است، محصور شده در یک تمامیت، شیءای که خاک گرفتگی قرائت خنثی و بافاصله را با زرقوبرق شأن تاریخی میپوشاند و بزک میکند. «روزگاری کیشوت، بیش و پیش از هرچیز، کتابی دلنشین بود و اکنون دستاویزی است برای افتخارات میهنپرستانه، اظهار فضل درباب دستور زبان و چاپ زشتِ پُر زرقوبرق.»
دریدا در «درباره گراماتولوژی» مینویسد: «ایدهی کتاب، که همواره به تمامیتی طبیعی ارجاع دارد، عمیقاً نسبت به معنای [حقیقی و رایج]ِ نوشتار بیگانه است. کتاب چیزی نیست جز حفاظت جامع تئولوژی و لوگوسمحوری در مقابل تهدید و تخریب نوشتار، در مقابل توان گزینگویانهی آن، در مقابل تفاوت بهطور عام.» تنها یک خوانش ماجراجویانه از مسیری نامتعارف و ناممکن میتواند کیشوت را از پیوستار تاریخی جدا کند و به وجهی نابهنگام او را معاصر سازد. و این کاری است که در سطحی عالیتر بورخس در مقام خواننده/نویسنده در داستان و با داستان انجام میدهد. «پیر منار، نویسنده کیشوت » اولین داستانی است که بورخس نوشته و به طرزی پیشگویانه حاوی برخی از مهمترین عناصر بوطیقایی عمدهی داستانهای بعدی اوست. همان کاری که منار با کیشوت انجام میدهد، بورخس از طریق فرم داستان با خودِ «داستان» انجام میدهد: آوردن حاشیهها به مرکز و مرکززدایی از داستان، حذف اقتدار مرجع، تمییز دادن متن از کتاب، آشکار کردن غیاب وعدم تمایز بیرون و درون متن. درهمتنیدگیِ روش مورد علاقه مواجهه بورخس با تاریخ و ادبیات یعنی غلظخوانیِ تعمدی(۲) در خلق شخصیت مِنار (در مقایسه با شاعر سمبولیست فرانسوی قرن هجدهم به همین نام) از یک سو و شرح روش او در کتابی خیالی – « روش جابهجایی دلبخواهی تاریخ و استنادهای نادرست» و امکانهای تازهای که برای خواندن/نوشتن میآفریند – در متن داستان، از سوی دیگر بر پیچیدگی اثر میافزاید. کار ناتمام منار هرگز تمام نخواهد شد، اما همواره ادامه خواهد یافت. در آخرین سطرهای داستان میخوانیم: «فقط پیر منار دیگری (بورخس؟ دریدا؟) قادر خواهد بود با زیر و رو کردن دسترنج پیر منار اولی، آن «تروا»ها را از زیر خاک بیرون بیاورد و بازسازی کند…»
پینوشت :
عنوان یادداشت جملهای از کتابِ پراکنشِ ژاک دریدا است.
۱ ــ تمایز خاستگاه و تصویر، محور منطق افلاطونگرایی است؛ منطقی که دریدا واسازیاش میکند. سقراط در جمهوری میگوید: «منظورم از تصاویر، سایههاست و تصویرهایی که در آبها یا در سطح اجسام صاف و درخشان منعکس میگردند.» (دریدا و فلسفه، مهدی پارسا، ۹۳)
Misreading– ۲
منابع :
ــ بورخس، خورخه لوئیس، کتابخانهٔ بابل ، ترجمهٔ مانی صالحی علامه، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه، ۱۳۹۳
ــ بورخس، خورخه لوئیس، کتابخانهٔ بابل و ۲۳ داستان دیگر، ترجمهٔ کاوه سید حسینی، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۸
ــ پارسا، مهدی، دریدا و فلسفه، انتشارات علمی، ۱۳۹۳
ــ دریدا، ژاک، درباره گراماتولوژی، ترجمه مهدی پارسا، انتشارات شوند، ۱۳۹۶
ــ ضیمران، محمد، ژاک دریدا و متافیزیک حضور، انتشارات هرمس، ۱۳۸۶