یکی از دوستان صمیمی بونوئل در مصاحبهای میگوید که احتمالاً بونوئل دو بار لعنت شده است. یک بار به خاطر خدانشناسیاش و بارِ دیگر بابت اینکه در بستر مرگ، خدا رو به سخره گرفته است. آن دوست، آن کشیش مطمئناً میدانست که درباره چه چیزی صحبت میکند. من ولی باور نمیکنم او گمان میکرد که بونوئل سزاوار لعنت است. خدا در نهایت نمیتواند منکران جدی خود را محکوم کند. آنها بسیار بیش از مؤمنان بیعلاقه به او توجه کردهاند و کمک کردهاند بحث دربارهی او داغ بماند. در موسیقی متن فیلم “نازارین” (1959) صدای اکاردئونی را میشنویم که ترانه قدیمه «خدا هرگز نمیمیرد» را مینوازد. ترانهای که در درون خود از تقوایی عامیانه برخوردار و به نوعی بیانیه از ایمان سرسختانه است. در فیلمهای بونوئل، ادای احترامی کنایهآمیز به آنتاگونیست ابدی و ازلی کارگردان وجود دارد، اصلاحیهای [تکملهای] بر اعلان پیش از موقع نیچه: مرگ خدا. و هنگامی که بونوئل میگوید – جملهی مشهوری که مکرراً بیان میکرد – «خدا را شکر هنوز کافرم»، این اظهار، تنها پارادوکسی رندانه نیست بلکه صورتی از احترام و تواضع را ارائه میدهد. چرا یک کافر نباید سپاسگزار خدایی ناموجود باشد که هیچ وقت او را از خود مأیوس نکرده است؟
“شمعون صحرا” (1965) واپسین فیلمی است که بونوئل در مکزیک ساخت و آخرین باری که از بازیگران مکزیکی استفاده کرد و از همه مهمتر آخرین همکاری او با فیلمبردار بزرگ مکزیکی گابریل فیگوئروا [3] است. بونوئل هر نوع تأثیر واضح یا عجیب و غریب ممکن از رنگهای براق تصویرپردازی را در شش فیلم خود گرفت – پنج تا در فرانسه و یکی در اسپانیا را پیش از مرگ به پایان رساند – ولی ظرافت و خلوص تصاویر فیگوئورا در میان آثار بونوئل بینظیر است. پائولین کائل[4] در یادداشت پر شور و شوق خود در ارتباط با “شمعون صحرا” مینویسد «دربردارندهی بافتار نازکتری است که شروع به بدل شدن به نوعی کمال و تمامیت میکند، و همچون افسانهها روی ما اثر میگذارد» او به بیعلاقگی بونوئل نسبت به جستجوی احساسات زیاد از سوی بازیگران اشاره میکند؛ امری که بونوئل را از سایر کارگردانان متمایز میکند. ولی ما این رویکرد را نزد فیگوئورا نیز میتوانیم بیابیم. تصاویر او بیشتر دربارهی صحرا هستند تا شمعون و ما تقریباً قادر به دیدن رِقت هوا هستیم.
فیلم روایت ماجرای معجزات و آزمونهای یک مرتاض است. زاهدی که زندگیاش را بر روی ستونی سپری میکند. نمونه قدیسی سن سیمونگونه، ولی بونوئل به ما یادآوری میکند که جهان مسیحیت ابتدایی پر از چنین شخصیتهایی بوده و شخصیت فیلم او به سادگی شمعون صدا میشود.
در آغاز فیلم شمعون در پی آن است که از ستونی کوچک (10 پا) به ستونی بسیار بلندتر(حدود 25 پا) که به وسیله واقفی خیرخواه برای او ایجاد شده جابهجا گردد. کنایه جالب بونوئل نشان میدهد که چگونه حتی در در قلمروی زهد و کنارهجویی نیز فرصتهایی برای ترقی حرفهایها وجود دارد. اسقف محلی رسماً اعلام میکند که شمعون شش سال و شش ماه و شش روز را در ستون قبلی خود سپری کرده است. بونول البته فکر میکند که هر گونه کوشش مفرط در ساحت تقدس احتمالاً عکسِ آن را فرا میخواند و اطمینان حاصل میکند که چندین بار سر و کلهی شیطان در فیلم ظاهر شود. شیطان قیافهی دوستداشتنی سیلویا پینال – بازیگر مکزیکی نقش ویریدیانا در فیلم بونوئل (1961) – را به خود میگیرد و پینال هر بار در هیئتی ظاهر میشود: زنی جذاب که سبوی آب را حمل میکند؛ زنی اغواگر در لباس دخترمدرسهای دریانوردی؛ چوپان جوانی باورنکردنی با ریشهای فر جعلی؛ زنی دنیادیده با مدل مویی وهمانگیز، رقصندهای با دامن کوتاه در کلوبهای شبانهی نیویورک؛ شیطان بر علاقهی مشترکی که با شمعون دارد پافشاری میکند: عزلتگزیده در جستجوی رضایت خداست و شیطان از گذشتهی خیلی دور او [خدا] را میشناسد. او میگوید «من هم به خداوند قادر متعال ایمان دارم».
فیلم به دلیل ورشکستگی تهیهکننده، گوستاو آلاتریسته[5] بعد از پنج حلقه فیلم، ناتمام باقی ماند. چنانچه پایانبندی فیلم – پریدن ناگهانی از صحرای قرون وسطی به نیویورک دههی شصت – شتابزده و بداهه به نظر میرسد بدین دلیل است که واقعاً شتابزده و بداهه است. ما بدنهایی که بیامان در حال تکان خوردناند را در صحنهی رقصی شلوغ و متراکم میبینیم. تصویری از زندگی به مثابه آشوبی محض و شیطان که میگوید: این آخرین رقص همه است. چیزی که “شهوات رادیواکتیو” خوانده میشود. ایدهای به شدّت پیش و پا افتاده مبنی بر اینکه جهنم، راک اند رُل است یا برعکس. کائل[6] اشاره میکند که آنچه به ما به عنوان تصویری از جنون و جهانی رو به تباهی در عیاشی ارائه میشود شبیه به مهمانی دورهمیِ جمع و جورِ خوب است. شمعون اما نه میرقصد و نه حتی دلمشغول آن میشود. او اکنون به جای موی پریشان و پشمالوی، مویی چتری دارد. یقهاسکیای مشکی پوشیده و پیپی نیز همراه دارد. شبیه به مرد مبدلی در هیئت یک روشنفکر فرانسوی به نظر میرسد، بیشتر شبیه یک شیاد تا احمقی مقدس. واضح است که دشواری دنیای مدرن برای مرتاض، یافتن خلوتی شبهاخلاقی در میان شلوغی است. در مقام مقایسه، ستون واقعیِ صحرا اینک چیز لوکسی غبارآلودی محسوب میشود.
بونوئل ماجرایی دیگری نیز برای اواسط فیلم در ذهن داشت. او در خاطراتش از سکانسی برفی میگوید، زیارت و بازدیدی از امپراتوری بیزانس، و البته جای تأسف است که نتوانست این کار را انجام دهد. اما آنها احتمالاً بر مدت زمان فیلم میافزودند تا اینکه بخواهند معنا و ساختار آن را تغییر دهند و قریب به اتفاق بینندگان احساس میکنند که آن چهل و پنج دقیقهی موجود کاملاً یکپارچه به کلیت کار اضافه شده است. لحن فیلم خیلی محکم، خشک و روشن است و هنوز به طرز عجیبی دلسوزِ آن چیزی که به عنوان شکلی از جنون به ما ارائه میدهد.
کلادیو بروک[7] نقش شمعون را ایفا میکند. کسی که نقش خدمتکار باابهت فیلم “ملکالموت[8]” (1962) را به عهده داشت و اصالتی درمندانه را به واسطهی ژستهایی غریب همراه میآورد. شمعون دوستدار تبرک کردن موجودات ریز و کوچک جهان است. یک جا حتی برای تکهای کاهو که از لای دندانش بیرون آورده تسبیح میگوید. بعدها به جبرانِ فریب خوردن به وسیلهی پینال – در لباس مبدل چوپان – تصمیم میگیرد که روی یک پا در بالای ستون بایستد؛ توبه در اوج توبه. هیچ چیز حضور ناکام او در حرفهاش را تباه نمیکند؛ حتی راهبی غریب که تمام اصول اعتقادی ایمان او را مورد لعن قرار میدهد. راهب فریاد میزند «مرگ بر هیپوستاسیس مقدس»، «مرگ بر آناستاسیس» و بعد برای تغییر «زنده باد آپوکاتاستاتیس» و در نهایت «مرگ بر مسیح مقدس». راهبان دیگر به دفاع از تعالیم میپردازند و فریاد میزنند «درود خدا بر هیپوستاسیس». دو لحظهی فوقالعادهی خندهدار در این سکانس وجود دارد. یکی آنجا که راهب جوان در تغییر یکی در میان بین مرگ و درود (زنده باد) گیج میشود و به اشتباه شروع به گفتن «مرگ بر مسیح» میکند. راهب دیگر در میانه فریاد زدن رو به دیگری میکند و بی ظاهرسازی میگوید «آپوکاتاستاتیس دیگه کیه؟» راهب دیگر به نشانهی اینکه نمیداند و اهمیتی نیز برایش ندارد شانههایش را بالا میاندازد. [آپوکاتاستاتیس باوری است که بنا بر آن حتی شیطان نیز در پایان نجات مییابد و رستگار میگردد]. شمعون قاطعانه به بودن بر روی ستون ادامه میدهد. او حتی بعداً که تابوتی خودران که به قول ریموند دورگانت[9] مانند موجودی دورگه از مارمولک و اژدر به نظر میرسد و همچون تراموایی سوت میکشد و به سمت پایه ستون پیش میآید شگفتزده نمیشود. جدیت تمامنشدنی شمعون بخشی از آن چیزی است که فیلم را بامزه و خندهدار میسازد و البته همچنین او را از استهزا محض نجات میدهد. از منظر بونوئل بدتر از این مسخرگی، مذهبی است که زندگی این مرد را از او ربوده است، نوکریِ خدایی که هرگز نمیمیرد. شمعون نه اولین و نه آخرین نفری است که جهان پیچیدهی انسان را به خاطر ایدهای افراطآمیز ترک میگوید. تقوای ستایشبرانگیز و شورانگیز او خود بخشی از مشکل است چرا که همانقدر قابل ستایش است که جنونآمیز.
بونوئل بعدها میاندیشید که “شمعون صحرا” میتوانست یکی از سکانسهای مواجهی مسافران او در فیلم “راه شیری[10]” (1969) باشد، آن سفر غریب میان مسیحیان ملحد. همچنین ممکن است آن را فیلم میانیِ سهگانه دینی او درنظر بگیریم – اگرچه دین به ندرت در هیچ یک از فیلمهای او غایب است- با چنین خوانشی، “نازارین” را داستان کشیشی مییابیم که میخواهد انسانی خوب و ساده باشد، تنها برای اینکه فرابگیرد که خوبی و سادگی او برای دنیا فایده و استفادهای ندارد.
در “راه شیری” بیمنطقی مغلق مسیحیت را کشف میکنیم؛ نبوغ و خلاقیتی بیحدّی که برای ابقای ادعاهای گذافش به کار برده است. و در مابین این دو – بین سادگی شکستخورده و بغرنجیِ هذیانزده – نظری اجمالی به شمعون بر روی ستون میاندازیم. مرد خوبی که قربانی برهانی شده که به او اجازهی رفتن نمیدهد.
پی نوشتها:
[1] منبع: کرایتریون؛ فوریه 2009
[2] Michael Wood
[3] Gabriel Figueroa
[4] Pauline Kael
[5] Gustavo Alatriste
[6] Kael
[7] Claudio Brook
[8] The Exterminating Angel
[9] Raymond Durgnat
[10] The Milky Way