نقصان محیط زیستی
مایکل کُرسکی؛ برگردان ستاره گلریز
تا کنون هر یک از فیلمهای کلی رایکارد مؤید مهارت او در شکل دادن تنش و بحران در موقعیتهای غیرمنتظره بوده است. اقامت و کمپ زدن دو رفیق قدیمی در تعطیلات آخر هفتهی فیلم «خوشی سابق» را در نظر بگیرید. زندگی آنها که به طرز سازشناپذیری از یکدیگر جدا شده، منجر به گُر گرفتن آتشم خشم بینشان میشود؛ روایت دلتنگیِ تازهی نجاتیافتهای خیابانی در فیلم «وندی و لوسی»؛ “هی! پیش به سوی غربِ” شوم، کاروان زدن در درام تاریخی «میانبر میک».
حرکات شبانه از بسیاری جهات متفاوت است. پیوند نقدی اجتماعی به داستانی هیجانانگیز، و نه برعکس آن. ابتدا به نظر میرسد که این فیلم، ابعاد وسیعی را مورد برسی قرار داده و تفسیری است از دنیای معاصر؛ اما نهایتاً به محدود بودن اکتفا میکند و تصویری از روانپریشی افراطی را ارائه میدهد.
مانند دیگر فیلمهای رایکارد، حرکات شبانه، از توصیف شخصیتهای مبهم و پیچیدهاش کناره میگیرد. شخصیت اول داستان، جاش، یک فعال محیط زیست با چهرهای متفکر که از نظر ذهنی و جغرافیایی، آشفته و متوهم است. این کاراکتر که توسط جسی آیزنبرگ بازی شده، به سختی قابل درک است. (در واقع، هر چه بیشتر با او وقت میگذرانیم، بیشتر از چشم ما میافتد) اما رایکارد ما را به فرایند فکری آزاردهندهی او نزدیک میکند، و بوسیله این نزدیکی، حرکات شبانه در نهایت به چیزی مانند محیطی صمیمی دست مییابد. اینبار جهان بیرونی است- چشمانداز سیاسی وسیعتری از آمریکای معاصر و به ویژه جناح مبارزِ چپ بهحاشیهراندهشدهاش – که احساس خامی و نقصان میکند.
رایکارد به شمال غربی پسیفیک بازگشته است- به مکان فیلمبرداری خوشی سابق و ویندی و لوسی– تا این داستان شبحگونه از فرجام ناخوشایند رادیکالیسم سیاسی را بیان کند. با شروع فیلم، ما با چهرهای آشنا روبرو میشویم: جسی آیزنبرگ، دستانش در جیبش است و ژاکت کثیف و بدقواره خود را در تنش میکشد. این حالت طبیعی این بازیگر است، جدا از لباسها، در حالت عادی حتی در کالبد و پوست خود نیز مطمئن و آرام به نظر نمیرسد. به طور معمول همواره از خود یکجور هوش روانرنجور ساطع میکند که مستعد انفجار و بدل شدن به حملههایی بیمناک از خشونت عاطفی مخرب است.
هر چیز دیگری که در موافقت – یا مخالفت- با حرکات شبانه گفته شود، در این تغییری ایجاد نمیکند که رایکارد به طرز محتاطانهای از این قابلیت بازیگر استفاده میکند. کسی که ترشرویی و روانرنجوری ناشیانهاش هنوز باید مهار و کنترل شود تا فریبندگی احتمالی نقش اول مرد فیلم حاصل شود. سریع و بریده بریده حرف زدن و نگاه خیره آیزنبرگ، او را به نخستین گزینه برای ایفای نقش شخصیتهای عنانگسیخته تبدیل میکند. (تعجبآور نیست که او قرار است در نقش لکس لوتر در فیلم ابرقهرمانانهای بازی کند- مراقب بازیگردانهایی که بازیگرها رو بر اساس شخصیتهاشون طبقهبندی میکند باش جسی، این میتونه آینده تو باشه.)
در ابتدا شاید گمان کنیم که جاش، متفکری عملگرا است. در اوایل فیلم، میبینیم که او به آرامی به لانهی پرندهای که روی زمین افتاده است رسیدگی میکند و سپس در نمایش فیلم یک دوستدار محیط زیست که مستندی دربارهی مخالفت با ابرشرکتها است، (“عجله کن، وقتی نمونده”) در کلبهای دورافتادهای در اورگن شرکت میکند. جایی که جمعی بیست- سی نفری از مخالفان سیاسی بر روی مؤثر بودن و کارایی مستندهای زیستمحیطی و اینکه آیا منجر به تغییراتی واقعی میشود یا نه بحث میکنند. در میان تماشاگران سرخورده و ناامید، دینا (ادکوتا فانینگ)، زنی جوان و عبوس، از طبقه متوسط رو به بالای جامعه حضور دارد.
ما متوجه میشویم که دینا و جاش– که از خانوادهاش جدا شده و در یک مزرعه محصولات ارگانیک کار میکند- نقشه کاملاً اشتباهی برای منفجر کردن سد هیدروالکتریکی میپرورانند که در آن حوالی احداث شده است. سدی که تنها از طریق اقامتگاه کوهستانی قابل دسترسی است. سد مورد نظر، موضوع جدل و اعتراض اکوتروریستهای خشمگین است چرا که ساخت آن به بهانه تامین برق خانههای افراد تازه به دوران رسیده محلی؛ منجر به مرگ بیشمار ماهی سالمون میشود.
به زودی، این دو، خود را به عنوان یک زوج جا میزنند- یکی از ظرافتهای فیلم این است که رابطه واقعی آنها تاحدود زیادی نامشخص است، اگرچه بهنظر میرسد که جاش به دینا علاقهمند میشود- راجع به اسم و شغلشان دروغ میگویند، مدارک هویت جعلی تدارک میبینند، قایق دست دوم میخرند و بعد از کمک گرفتن از سرکردهای به نام هارمون (پیتر سارسگارد)، مردی ناامید که عضو سابق نیروی دریایی است، با حیله و نیرنگ مقدار بسیار زیادی کود آمونیوم نیترات میخرند (دینا اصرار دارد که این کود را برای بروکلیهای لعنتی که نیتروژن نیاز دارند میخواهد!).
به همان میزانی که این ماموریت مشکوک، خطرناک و غیر قانونی است، رفتار جاش نیز عجیب و غریب است. نشانههایی از زنستیزی که در او جلب نظر میکنند کم نیستند: مدام تمایل دارد تا صحبتهای دینا را قطع کند، هنگامی که دینا از هارمون راجع به گذشتهی پر فراز و نشیباش میپرسد، جاش به او میگوید “خفه شو”. و در جایی از فیلم، او با شتابزدگی و به طرز زنندهای آهوی مرده ولی بارداری را به کنار جاده پرت میکند- رفتار بیرحمانهای که میتواند با همدردی و مهربانی اشتباه گرفته شود.
همانطور که فیلم به آهستگی پیش میرود، متوجه میشویم که جاش بیش از آنکه ایدئالیستی سیاسی باشد، کودکی بهغایت مشوش است که به دنبال راهی برای بروز خشم خود میگردد. به همین منوال، فانینگ در نقش دینا بچهای کلهشق و دلواپس و سارسگارد در نقش هارمون به عنوان فردی بیپروا و خلافکاری که ثبات عقلی ندارد، نمایش داده میشوند. پیامد بالقوه و غیر عمدی تمام اینها این است که داستان رایکارد که به همراه همکار همیشگیاش، جاناتان ریموند نوشته شده است؛ بیشتر شبهپارودیای عبوس از چپ رادیکال به نظر میرسد- در این گل به خودی، پسندیدهشدن فیلم از سوی بینندگان محافظهکارتر کمتر از چرخش و ضربهی تند و خالی از ظرافتی که نهایتاً برای روایتی نسبتا صریح و شخصیتمحور رخ داده حائز اهمیت است.
لایههای عاطفی چندانی در این اکوتروریستهای به غایت لوده دیده نمیشود؛ به سختی قادراند عادی رفتار کنند- در جایی از فیلم، آنها به آسانی زمینه شک دیگران را فراهم میکنند، وقتی که در مسیر رسیدن به مکان عملیات انفجاریشان، در مصاحبت با رهگذری مهربان به سختی قادرند تا دست و پای خود را جمع کنند و گفتوگویی معمولی را پیش ببرند. و سرانجام هنگامی که صحنه اصلی عملیات فرامیرسد، در صحنههایی شبانه با فضایی تیره و کدر تصویر میشود. به نظر میرسد که ماموریت آنها با موفقیت انجام شده است، اگرچه این را از صدای انفجاری متوجه میشویم که پس از رسیدنشان به منطقهای امن و دور میشنویم. بعد، پس از آنکه متوجه میشوند که ممکن است انفجار آنها تلفاتی بر جای گذاشته باشد، عذاب وجدان آنها را فرا میگیرد. فردی که در نزدیکی محل انفجار اتراق کرده بود (چادر زده بود) مفقود میشود.
شاید اگر حرکات شبانه نسبت به کاراکترهایش باملاحظهتر و مهربانتر بود، میتوانست آزمون و استدلال محکمی از شکست هر نوع ايدئولوژی – چه دست چپی و چه راستی– در هنگام اتکای مفرط و بیش از ظرفیت و کارآیی آن [ایدئولوژی] و همچنین مؤید اهمیت تغییرات فزاینده اجتماعی باشد. اما هر صحبتی که راجع به کنشگریِ محیطزیستی، سیاست رادیکال و یا حتی وضعیت وخیم کشاورزی امروز که به طور نامعینی در نیمهی نخست فیلم مطرح شده است، در نهایت تنها پیشدرآمدی میشوند برای ضابطهی رایج عناصر تریلر نیمه دوم داستان: “جنایت و مکافات”، که دربردارندهی فضاهای بسته و تاریک، خشونتهای ناشی از عذاب وجدان و صحبتهای تلفنی محرمانه و فیلمنوآروار است.
فضای باز اما بیروح، آسمان ابری و گرفته (شامل نماهایی سربالا از جنگلهای گورستانماننند که از درختان پژمرده و غمگین پر شدهاند) که جایشان را به صحنههای داخلی سایهواری میدهند که جاش واپسین تصمیمات سرنوشتسازش را در آنجا میگیرد. رایکارد در این نماها خود را به عنوان استادی در پرداخت فضا و تنش ثابت کرده است، مشخصاً در صحنهی تاریک هولناک در آشپزخانه، جایی که تنها مربع کوچکی از تصویر روشن است، یکی از شخصیتها در انتظار دراز کشیده و از اتاقی مجزا شخصیت دیگر را مینگرد. خوشساخت است، مثل نخستین فیلمهای آلن جی پاکولا. اما این شاید یک نقطه ضعف باشد. در نهایت، رایکارد فیلمی موثر، هر چند کم انرژی، مشابه تریلرهای دهه هفتاد ساخته است (اینجا هم پوشانیای وجود دارد؛ تا حدودی درهمآمیزهای باسمهای با [موسیقی] سینتیسایزر جف گریس در کار است و حتی عنوان فیلم نیز یادآور درام ناکام آرتور پن (1975) است) که به جای بهره بردن از ژانر برای روشنگری در باب مباحثهای اخلاقی، بیشتر دلمشغول خود ژانر شده است. در نهایت، چه درست یا چه غلط، حدود و ثغور حرکات شبانه بهطور خستهکنندهای مشخص است.
Environmental Deficiency By Michael Koresky
http://www.reverseshot.org/reviews/entry/888/night_moves