به نظر هلمن1 در بیادعاترین اثر خود میکوشد همان بازیای را پیش ببرد که رومن پولانسکی در «محله چینیها» انجام داده بود: بیرون کشیدن هلهلههای مورد نیاز از سوی عامترین گروه مخاطبان2، در عین اینکه استفاده از مؤلفههای فرمالش را پی میگیرد و متناوباً چکیدهای از دغدغههایش را ارائه میکند.
به زعم من از هر منظری در «محله چینیها» سطحِ دامنهی فرمالیستی، ناچیز و عمدتاً فروپوشانده است. در موقعیتهایی آشکار میشود تا در مرکز قرار گیرد (مانند زمانی که میشنویم و بعد میبینیم که کارگران نامی را از روی درب اتاق کار میخراشند و پاک میکنند) اما معمولاً بر روی شخصیتهای حاشیهای باقی میماند که بخش زیادی از فضای جانبی شخصیتهای اصلی را مسدود کردهاند. به عبارت دیگر، به نظر میرسد که بازیهای فرمالیستی حول و بین شخصیتها رخ میدهد و آنطور که غالباً در مورد آثار معمایی رایج است در میانشان ادامه نمییابد.
در خروسباز3 تطابق میان سویههای تجاری و فرمال نسبتاً پیچیدهتر است و شامل تعامل و همزیستی نیز میشود. مخاطب عام با تماشاچی جنگ خروسها در فیلم یکی میشود و هلمن سعی میکند این نکته را – بدون تحمیل کردن آن – یادآوری کند که تماشای فیلمی با نام خروسباز اساساً به اندازهی دیدن جنگ خروسها احمقانه است. هلمن با کار کردن در ژانری که به اندازه داستانهای کارآگاهی قراردادی و پیشبینیپذیر است به چیزی دست پیدا میکند که نسبت به بدبینی کوکتل پارتیگونهی پولانسکی به پوچگرایی ناب نزدیکتر است.
طرح داستان را در نظر بگیرید: یک خروسباز (وارن اوتس)4 دو شرطبندی و دو پرنده را از دست میدهد. یکی از برندهها نصیحتش میکند که بیش از اندازه مینوشد و زیادی حرف میزند، و اوتس درجا با خود عهد میکند روزهي سکوت بگیرد و تا زمانی که به عنوان بهترین جنگندهی خروس سال انتخاب نشده، روزهاش را نشکند (برای طفره رفتن از این امتناع در قالب روایی، هلمن اجازه میدهد که گاهی توضیحاتی به عنوان راوی خارج از قاب بگوید که عمدتاً مشاهدات عینی کوتاهی هستند). او با مهاجری لهستانی متحد میشود که پول شرطبندی، پرندهها و تشویق و حمایت را فراهم میکند و در نهایت هم مدالی را که آرزویش را داشته به دست میآورد.
برای من دشوار است که به ورزشی احمقانهتر، عبثتر و وحشیانهتر از جنگ خروسها فکر کنم. از قضا پرواز بیمحابا در فیلم «فقط فرشتهها بال دارند»5 و مسابقه اتومبیلرانی در «خط قرمز ۷۰۰۰»6 را راههایی به همین اندازه مسخره برای وقتگذرانی مردان بالغ میدانم اما شاید فقط به همین دلیل قبول کردن این فعالیتها در هر دو فیلم هاکس به عنوان استعارههایی متافیزکی برایم مشکل نیست، هرچند هاکس اصرار دارد که عیناً با آنها به مثابه بازتابهایی برآمده از تجربیات خودش با ماشینها، هواپیماها و مردانی که آنها را میرانند مواجه شویم و به آنها احترام بگذاریم.
سر سوزنی نمیدانم هلمن دربارهی جنگ خروسها چه فکر میکند اما جذابیت بازیها و مسابقاتی که در فیلمهای «تیراندازی»7 و «جاده آسفالت دو طرفه»8 جاری است همواره با این کنایهی کمیک خنک که همه آنها کاملاً احمقانهاند تعدیل میشود. و هیچچیز احمقانهتر از آرزوهای دور و دراز اوتس در «خروسباز» نیست. طبیعتاً کسی متقاعد نمیشود که اوتس به دلیل نوشیدن یا لاف زدن است که میبازد یا علت پیروزیاش را رشد اخلاقی یا افزایش مهارتش نمیداند. (در هر صورت شریک لهستانی است که بردهای او را رقم میزند و جنگها نهایتاً مختص پرندهها است نه کسانی که شرط میبندند). اطلاعات محرمانهای که اوتس دربارهی تجارتش به ما ارائه میدهد، بیشتر شمایلی از کودنی دوستداشتنی به او میدهد که برداشتی اسطورهای از هدفش را در سر میپروراند. همچون نسخهای از «پیرمرد دریا»ی همینگوی که در بافتی دهاتی با بازی دنکیشوت بازسازی شده است.
مشخصترین نمود تبحر هلمن در این محصول سرِدستی راجر کورمن9 را در شلوغی و همهمهای میتوان یافت که حول جنگ خروسها جمع و برپا کرده است و نیز در استعداد خارقالعادهاش در هدایت گفتوگوهای روستایی به نحوی که همچون وردِ آیینی جنونآمیز به نظر برسد. به عنوان یک آلابامایی، دل خوشی از تلقی یانکیهای شمالی از لهجهها و ژستهای جنوبیها که همهجا یکجور نشان داده میشوند ندارم. جدا از نمونههای دقیقی همچون «فروشگاه شهر فِنیکس»10، «بیبی دال»11 و «رودخانه وحشی»12، کاریکاتورهای گروتسک در فیلمهایی مثل «پرنده شیرین جوانی»13، «من سربهراهم»14، «این ملک محکوم است»15 و (خیلی متأسفم که میگویم) «جنوبی»16 رنوار خونم را به جوش میآورند. همینقدر کافی است که بگویم هلمن چه در استفاده مستقیم از ظاهر و گفتوگوی دهاتیهای بومی و چه در نمایش ضمنی دلالتهایشان چشم و گوشِ خطاناپذیر شوخ و دقیقی دارد.
در حقیقت شوخطبعی رذیلانه و طعنهآمیز «خروسباز» بیش از یکبار من را به یاد فلانری اوکانر17 انداخت. واعظ دورهگرد در رمان «خون هوشیار»18 جایی پی میبرد هر مردی که صاحب ماشین خوبی است دیگر نیازی به موجه بودن ندارد و به نظر میرسد که کلهشقی و خودبینی شخصیت اوتس در قبال شهرتش نیز به جهانی مشابه تعلق دارد. (خود جنگ خروسها بیشک تجسمی از همین تصویر در «روز ملخ»19 ناتانیل وست20 است و اوکانر یکی از معدود پیروان جدی وست است؛ علی الخصوص در چگونگی تلقی و نمایش خشونت). آیا هلمن تصادفاً اوج جنگ خروسها را در میلجول21، جورجیا، شهری که اوکانر بیشتر زندگیاش را آنجا گذراند، قرار میدهد؟ یا که انتخابی حسابشده است؟ (تمام چیزی که میدانم این است که این انتخاب ممکن است از رمانی که فیلم بر اساسش ساخته شده یا از دانش سازنده دربارهی محل جنگ خروسها آمده باشد، ولی به هرحال احتمال این تأثیرپذیری ارزش ذکر کردن را دارد). «خروس جنگی» اثر مهمی در کارنامهی هلمن نیست، اما تا زمانی که چیز دیگری در کار نیست قابل قبول است. این فیلم از «تیراندازی» جذابیت کمتری دارد و کمادعاتر از «جاده آسفالت دوطرفه» است امّا در بدترین حالت، دستکم موهبت ناچیز جذّابی است.
پانوشتها: